خائن
خائن
#خائن
فریاد زد ، ای خائن بی انصاف .. یعنی هموطن من بودی تو این شهر غریب ..مثلا توی مغازه من بزرگ شدی ، منو دور میزنی .. ای بی همه چیز ، .. بی اصل و نسب ..
جوانی به سرعت از روبه روی مغازه گذشت و دور شد ، چهره پیره مرد با دیدنش به شدت برافروخته شده بود ، چند دقیقه که گذشت با محو شدن اش از قاب مغازه کمی آرام تر شد ..
طارق که در گوشه ای از مغازه نشسته بود گفت : اگر کسی بتواند کاری برای هم وطنانش انجام دهد و نکند خائن است !
پیره مرد گفت : ای بابااااا اینا چی می فهمن از این حرفا ..
طارق لبخندی زد و گفت :
اگر او را متنبه می کردی ، محق بودی ..
اما حالا که او را با این واقعیت وصف کردی.. و نتوانستی کاری بکنی ..
پس تو هم خائنی .. !
نگاه سنگینی به طارق انداخت و گفت : مگر من پیغمبرم بچه !!
طارق : نه ، اما نسبت به هم وطنانت مسئولیت داری ..
پیرمرد به شدت عصبانی شد و فریاد زد : چیزی برای فروش ندارم ، بفرما برو بیرون ..
" محمد نبهان ، 20 أغسطس 2016 "